loading...
سایت عاشقانه لاو سیب
آخرین ارسال های انجمن
lovesib بازدید : 374 دوشنبه 16 شهریور 1394 نظرات (0)

دانلود رمان اشک عشق -قسمت سوم

رمان عاشقانه اشک عشق-قسمت دوم

 

علی عطا؟؟؟؟حرف زدن با من؟؟؟؟؟؟امکان نداره...
_الو صدامو میشنوی؟؟؟؟
نمیخواستم صدام بلرزه....من با خودم عهد کرده بودم....
_بله بله میشنوم....
_میگم میخوام ببینمت؟؟؟؟
_الان نمیشه.
_چرا؟؟؟
_چون ریحانه نیست.اگه میخواین تلفنی بگید
صدای نفساش می اومد......
_الو.............الو
_ترو خدا قسمت میدم منو اونجوری نگاه نکن....التماست میکنم
وا.بسم الله این چی میگه؟؟
_ببخشید.منظورتو نمیفهمم
_حنانه من طاقت نگاه های ترو ندارم...میفهمی؟؟؟؟؟
وا مگه من چه جوری نگاش کردم؟؟؟؟؟؟؟
_حالت خوبه؟؟؟؟
_نه اصلا....دارم دیوونه میشم....
وبعد تلفن قطع کرد...با اعصابی داغون و قلبی پر از هیجان به صفحه گوشی خیره شدم...
_وای خدا جون من له شدم......تو چطور رفتی دم ضریح؟؟؟؟؟؟؟
صدای ریحانه منو به خودم اورد..
_نمیدونم....فقط یه دفعه دیدم وسط جمعیت دارم له میشم و میرم سمت چی بود اسمش اها ضرح
خندید و گفت:
_ضرح نه ضریح
کلمه ضریح و تکرار کردم.ریحانه به گوشی اشاره کرد و گفت:
_کسی زنگ زد؟؟؟؟؟؟
با یاداوری علی عطا اخمام تو هم رفت....
_اره
_خب؟
_خب
با تعجب نگام کرد و گفت:
_خب کی بود؟؟
_علی عطا
_چی میگفت؟؟؟؟؟؟؟؟
_هیچی نگفت فقط با داد ازم پرسید که ما کجاییم و چرا گوشی و جواب نمیدیم.
_تو چی گفتی؟
_ریحانه جان به خدا چیزی بهم نگفتیم فقط گفت بیاین بیرون که منم گفتم ریحانه تو شلوغیه منم نمیتونم برم دنبالش...همین
اره جون عمم....من یکی که داشتم راست میگفتم
_خیلی خب نگفت کجا؟؟؟؟؟؟؟؟
_نه
_نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟مگه میشه؟؟؟؟؟؟؟؟
_حالا که شده.....اینقدر عصبی بود که اصلا نشد ازش بپرسم
گوشی و رو ازم گرفت و شماره باهاش گرفت
_ الو
........
_چیه علی چرا داد میزنی؟؟؟؟؟؟؟
...............
_خیلی خب اومدیم.....
...........
_باشه باشه دم بازارچش وای میستیم
.......
_اومدیم
بعد استین منو کشید و گفت:
_پاشو که سگ پاچشو گرفته
اره دیگه.....به من داشت میگفت سگ

 
سریع کفشامونو پوشیدیمو رفتیم سمت بازارچه.از دور قامت بلند علی عطا و حمید نمایان شد.جفتشون مثله این گانگسترا نگامون میکردند.ولی الحق نگزریم داداش من تیکه ای بود واسه خودش.فقط نمیدونم این وسط من قیافم به کی رفته بود؟؟؟؟همونجور که من و ریحانه دنبالشون میرفتیم داشتم به چهرم فکر میکردم.چشمام سبز تیره بود.درست همرنگ چشمای علی عطا.ابروهام هم قیطونی و تمیز شده.بینی نه چندان زیبا با لب معمولی.موهام هم که مشکی بود و تمام لخت به حدی که اصلا کش یا گیره روش نمیموند.موژه هام فر بود ولی معمولی.کلا خودم از قیافم راضی نبودم.
به ماشین رسیدیم.هممون سوار شدیم.شکمم صدا میداد.طبق معمول گشنم شده بود.ریحانه تا دید من سرم رو به شکممه زد خیلی محسوس خندید و گفت:
_علی جان٬من گشنمه.شما ها هم یقین دارم گشنتونه میشه بریم یه جا شام بخوریم و بعد برگردیم خونه؟؟؟؟؟؟
علی عطا لبخند کمرنگی زد و گفت:
_اره منم گشنمه.بعد به حمید نگاه کرد و گفت:
_تو چطور؟
حمید هم دندوناشو نشون داد و گفت:
_میتوننم یه گاو و تیکه تیکه کنم.
ریحانه و علی عطا خیلی ملایم خندیدن.علی عطا یه دفعه جدی شد و بدون نگاه به من گفت:
_شما چطور دختر خاله؟؟؟
مرده شور این سوادتو ببرن که هنوز منو جمع میبندی.با حرص گفتم:
_نه زیاد پســــــــــر خاله
پسر خاله رو کشیدم.بابا من بدم میومد یکی بهم بگه دختر خاله.این همه مامان و بابام ابتکار به خرج دادن اسم واسم گذاشتن اونوقت این اختاپوس به من میگه دختر خاله...
ریحانه با تعجب زل زد به من.علی عطا یکم جلوتر دم یه رستوران نگه داشت.همه با هم پیاده شدیم.جای قشنگی بود.یه تخت ۴ نفره رو انتخاب کردیم و رفتیم سمتش.
قبل از این که بشینیم من گفتم:
_ با اجازه من میرم دستامو بشورم.
همه سرشونو تکون دادن که یعنی بفرمایید.من نمیدونم اینا لال بودن من کر بودم که اینا میترسیدن ناراحت شم و با اشاره حرف میزدن؟؟؟
خدا عالمه...
سمت دستشویی رفتم و دستامو شستم.کمی با شالم ور رفتم تا حالت بهتری رو سرم بگیره که دیدم صدای علی عطا میاد:
_باشه برو من منتظرم
همزمان با این حرفش ریحانه اومد تو دستشویی.چادرش سرش نبود.گفتم:
_چادرت کو؟
در حالی که داشت پاچه های شلوارشو بالا میزد گفت:
_دست علی.
از دستشویی اومدم بیرون که دیدم علی در حالی که دستاش تو دو تا جیبشه چادر ریحانم رو دستش انداخته پشتش به دستشویی و داره یه جا رو دید میزنه
سرمو انداختم پایین و خواستم برم سمت تخت که با صداش وایستادم:
_چرا؟؟؟؟؟؟


با تعجب برگشتم سمتش:
_چی چرا؟؟؟
دستشو کشید به ته ریشش و گفت:
_منو پسر خاله صدا کردی؟؟؟؟؟؟؟
این دیگه چه پررو بود
_به همون دلیل که شما منو دختر خاله صدا کردید.
کلافه یه قدم اومد سمتم و گفت:
_ من مجبورم اینو میفهمی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ولی تو.....
وسط حرفش پریدمو گفتم:
_شما چرا مجبوری؟؟؟؟؟؟لابد چون ....
نزاشت حرفمو بزنمو گفت:
_استغفر الله
و بعد سرشو انداخت پایین و گفت:
_اومدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اااااااااه.........این ریحانه هم مثل قاشق نشسته میمونه.اگه شد ۱۰ دقیقه منو علی عطا با هم حرف بزنیم و یه خرمگس از بغلمون رد نشه
چادرشو گرفت و کمی ما رو مشکوک نگاه کرد و گفت:
_اره.مگه قرار بود نیام بیرون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ایشاالله همون تو خواب ابدیتو میدیدی.لبخندی زدمو گفتم:
_بچه ها حمید تنهاست من میرم پیشش.
و بعد سرعت قدم هامو زیاد کردم و خودمو رسوندم به حمید که سرش تو گوشیش بود.جدیدا خیلی مشکوک میزد.کنجکاویم گل کرد.من باید سراز کارش در می اوردم.نشستم بغلش وبا یه لحن مهربون گفتم:
_حمید؟؟؟
در حالی که سرش و تا ته تو گوشیش برده بود گفت:
_هووووم
بیشتر صدامو مهربون کردم و گفتم:
_حمید ؟؟؟؟؟؟؟
هنوز سرش تو گوشیش بود.دوباره گفت:
_هوووووووم نه اینجوری نمیشد.واسه همین گفتم:
_حمید جونم؟؟
یعنی انگار برق ۲۲۰ ولت بهش وصل کردم.سرشو اورد بالا و با تعجب رو به من گفت:
_با من بودی؟؟؟؟؟؟؟؟
یه لبخند یه وری بهش زدم و گفتم:
_مگه چند تا حمید جون اینجا هست که داداش من باشه؟؟؟
ریحانه و علی عطا هم اومدن نشستن رو تخت.میدونستم تو دلش داره بهم میگه خر خودتی.واسه اینکه تو دلش بیشتربهم فحش نده گفتم:
_گوشیتو بهم میدی؟؟؟؟حوصلم سر رفته میخوام باهاش بازی کنم.

 
با اخم نگاهم کرد و گفت:
_نه خیر شارژش کمه.
به ریحانه و علی عطا نگاه کردم.ریحانه داشت ما دو تا رو نگاه میکرد.علی عطا هم لبه تخت نشسته بود و سرش پایین بود و ۵ دقیقه ۵ دقیقه اه میکشید.به گمونم داشت سنگ فرشای کثیف باغ و نگاه میکرد.نگامو دوباره برگردوندم سمت حمید و گفتم:
_ ترو خدا؟؟؟؟
با اخم نگاهم کرد و گفت:
_بشین الان غذارو میارن.
کاش میشد میتونستم بزنمش.بعد چند لحظه گارسون اومد و غذای مارو گذاشت رو تخت.مال علی عطا و ریحانه کباب کوبیده بود وحمیدم کباب برگ جلوش بود. واسه من هم جوجه بود.خیلی گشنم بود ولی چون به علی عطا گفته بودم گشنم نیست و کم گشنمه فقط چند تا لقمه خوردم که مسخره اش نشم.
از اونورم میدیدم که حمید هی ریحانه رو نگاه میکنه ریحانه هم تغیررنگ میده.به علی عطا نگاه کردم.دیدم سرش پایینه و داره اروم اروم لقمه شو میجوه.دلم میخواست منو اونم مثله این دوتا شیطنت کنیم ولی تا اون نخواد منم نمیتونم که بخوام.یعنی میشه ولی من نمیخوام برم جلو. بالاخره شامم خوردیم ورفتیم سوار ماشین شدیم.تو راه برگشت ریحانه که از خستگی بیهوش شد.حمیدم شروع کرد با علی عطا در مورد شرکت علی عطا و عمو ارش صحبت کردن.منم گوش میدادم.
_کارتون باید مشکل باشه نه؟؟؟هی حق اینو بگیر حق اونو بده...حرص اینو بخور دنبال کار این باش دنبال کار اون باش...
علی عطا لبخند کوتاهی زد و گفت:
_نه به این شدت ولی خب بالاخره سختیایه خودشو داره.اینکه عادل باشی و بتونی واسه کمک کردن به یک نفر تمام تلاشتو کنی تا طرف به حقش برسه...
_اره حنانه هم رشتش حقوقه ولی هیچ علاقه ای به سر کا رفتن نداره.بعد زد زیر خنده و گفت:
_راستش و بخوای میخواست درسشو ادامه بده تا قاضی بشه.یعنی اونور که میشد....
علی لبخند کمرنگی زد وگفت:
_ااا چه خوب.ایشاالله موفق باشید دختر خاله.
اینقدر از این دختر خاله گفتنش لجم گرفت که دندونامو بهم ساییدمو گفتم:
_ممنونتونم پسر خالـــــــــه
فکش منقبض شد و سرعتش بیشتر کرد.بالاخره مسیره ۴ ساعترو با سرعت تند علی عطا ۲ ساعته طی کردیم و رسیدیم خونه.تا ماشین نگه داشت ریحانه رو بیدار کردم وبا هم وارد خونه شدیم.اینقدر خسته بودم که سریع رفتم تو اتاقم و رو تختم با لباسام ولو شدم و خوابیدم.


 
گشنگی داشت بهم فشار می اورد.دیگه نمیتونستم تحمل کنم.با بی حالی بلند شدم . خیلی اروم از اتاق زدم بیرون ولی دوباره برگشتم تو اتاق.حمید خواب بود و دهنشم باز مونده بود .فکر کنم داشت خواب عجیبی میدید که اینجوری متعجب شده بود دو و سه بار صداش کردم ولی جواب نداد وقتی مطمئن شدم خوابه گوشیشو برداشتم و اروم از اتاق زدم بیرون.به ساعت دیواری نگاه کردم.ساعت 2:20 بامداد بود.از پله ها پاورچین پاورچین رفتم پایین و رفتم تو اشپزخونه.روی گاز هیچ غذایی نبود.گوشی رو گذاشتم تو مانتوم و در یخچال و سفت چسبیدم که صدایی ازش نیاد.تو یخچال دو تا قابلمه بود.اگه یکی سر میرسید و میدید فکر میکرد دیوونه شدم نصفه شبی با اون لباسا تو اون وضعیت مثله قحطی زده ها.هنوز لباسای بیرونم تنم بود.تا کمر هم رفته بودم تو یخچال.در قابلمه بالایی رو برداشتم برنج سفید بود.خوشم نمیومد.دومی رو که برداشتم بو اسپاگتی رفت تو دماغم.وای خدا چه عطری...از تو یخچال اروم اوردمش بیرون.از کارای خودم خندم گرفته بود.بدون اینکه بریزم تو ظرف با خودم بردمش تو حیاط.اخه میترسیدم کسی بیاد.سریع دویدم سمت باغ.اخرای زمستون بود و هوا هم سوز داشت.بی توجه به سرما و زمستون رفتم وسط های باغ.بازم خدا عمو ارش و خیر بده که هر شب چراغای باغ و روشن میکرد.وسط باغ که رسیدم رفتم ما بین درختا و و یه جای خوب انتخاب کردم و قابلمه رو گذاشتم زمین.مانتومو زدم بالا و نشستم.در قابلمه رو برداشتم و خواستم بخورم که یادم افتاد قاشق نیاوردم.به خاطر حافظه قوی که داشتم کلی به خودم امیدوارم شدم.دو دل بودم برم بیارم نرم بیارم که دیدم هر چقدرم گشنه باشم دیگه چندش که نیستم با دستام بخورم یا مثل این چینی ها دو تا تکه چوب پیدا میکردم و مثل این فیلماشون اسپاگتی رو میخوردم.خندم گرفت.نصفه شبی تو اون وضعیت چه استدلال و منطقی هم می اوردم.بلند شدم مانتومودرست کردم و با قدم ها بلند طوریکه صدای برخورد پام با سنگ ها شنیده نشه به سمت خونه رفتم.یه قاشق و با احتیاط از جا قاشقی خاله که انواع و اقسام مدل های قاشق چنگال توش بود برداشتم و رفتم تو باغ نزدیک به همونجایی که رفته بودم داشتم دنبال قابلمه تو تاریکی میگشتم که دیدم یه نفر رو زمین سجده کرده.از دور که معلوم نبود کیه ولی قد و قامتش نشون میداد که علی عطاست.خیلی اهسته از لای درختا مثل فیلما رفتم نزدیکش.تعجب کردم با یه رکابی زپرتی نشسته بود رو زمین تو این سرما رفتم پشتش پشت یه درخت تا ببینم چی میگه:
_خدایا منو ببخش خدایا توبه توبه
واسه چی؟مگه چه کارکرده بود که اینجوری ازش طلب بخشش میکرد؟بی لباس تو این سرما اومده نشسته از خدا چی میخواد؟؟؟
صدای گریه شو میشنیدم
_عفوا عفوا عفوا خدایا من بهش نگاه کردم.نگاه
وا....خب خدا چشمو داده واسه نگاه کردن.این که طلب بخشش نمیخواد....
_خدایا من بهش نگاه کردم...ولی نه نگاه معمولی...
علی به کی نگاه کرده بود که حالا بابتش از خدا معذرت میخواست؟؟؟؟؟؟
_خدایا...نگاه من گناه الود نبود.....عاشقانه بود.....خدایا میدونم گناه کردم...خدایا میدونم.....منو ببخش...خدایا سخته...نمیتونم نگاهمو ازش بگیرم....کمکم کن
خدایا...این کیو میگه؟؟؟؟؟؟؟؟احساس کردم حالش زیاد خوب نیست.داشت میلرزید.
_خدایا منو ببخش....یا صبرشو بهم بده یا کمکم کن از این برزخ بیرون بیام.خدا جون امتحان سختیه......خداااااا
همونطور که رو زمین سجده کرده بود کم کم بی حال شد و افتاد.اولش با ناباوری نگاهش کردم.نمیخواستم منو ببینه.رفتم جلو.دیدم داره هذیون میگه دستمو گذاشتم رو پیشونیش...تعجب کردم...ای خدا تو این سرما این چرا اینقدر داغه؟؟؟خوب منم بودم لخت میشدم با این تب...سرشو اوردم بالا گذاشتم رو پام.....تو تاریکی دیدم که صورتش خیس اشکه...با مهربونی نگاهش کردم.من طاقت اشک های عشقم رو نداشتم. با دستم اشکاشو پس زدم و اروم صداش زدم:
علی....علی عطا صدامو میشنوی؟؟؟؟؟؟؟
ناله میکرد....
علی ا...قا.....
میترسیدم صداش کنم.....
علی عطا میشنوی چی میگم؟؟؟؟؟
دیدم دیگه صدایی ازش نمیاد...ترسیدم....بیا خوب شد نصفه شبی اومدی کوفت بخوری کوفتت شد.سرشو گذاشتم زمین و بلند شدم.اگه خودم و علی تا صبح تو این سرم میموندیم یخ که میزدیم هیچ شعبه دوم الاسکارو هم تو خونه خاله اینا برپا میکردیم.واسه همین تصمیم گرفتم برم سراغ خود داداشم..با این فکر مانتومو در اوردم انداختم روش تا سرما نخوره.خودم یه استین بلند یقه اسکی تنم بود.با سرعت نور در ثانیه دویدم سمت خونه.از پله ها اروم و تند رفتم بالا و وارد اتاق شدم.حمید با دهنی بازتر از قبل خوابیده بود.رفتم بغلشو سعی کردم با ارامش صداش کنم:
حمید جان؟داداش؟؟؟؟؟؟؟حمیدی داداشم...
نخیر بلند بشو نیست که نیس نمیتونستم داد بزنم واسه همین ریشه های شالمو کردم تو دماغش تو گوشش ولی بیدار نشد فقط غلط زد....حالا همیشه با یه صدا از خواب میپریدا...معلوم نیست تو خواب داره کدوم ادمیو دید میزد
دیدم اینجوری که علی عطا تو باغ بمونه تلف میشه...واسه همین دوباره از پله ها سرازیر شدم و دویدم سمت باغ....تاریک بود..همینجوری شانسکی رفتم سمت باغ و دیدم که یکم جلوتر باید میرفتم.نشستم بغلشو بازم صداش زدم.
_عل...ی عطا صدامو میشنوی؟؟؟؟؟؟
جواب نمیداد.مجبور بودم...کار دیگه ای نمیشد کرد.ناخداگاه گفتم بسم الله و دستامو دور کمرش حلقه کردمو رو زمین کشیدمش ولی از بس سنگین بود افتادم زمین.نمیدونستم باید چه کار کنم...

یه فکری به مخم زد اره خودشه.مانتومو پهن کردم بالاسر علی عطا و کشوندمش رو مانتوم چون سنگین بود حدس زدم که بشه...


استینای مانتومو گرفتم و کشیدم.اما یه صدا باعث شد استینا رو ول کنم و هر هر بخندم.صدای پاره شدن دو تا استینام اینقدر خنده دار بود که کلی خندیدم.بالاخره با هزار بدبختی تا یه جاهایی کشوندمش.نصف شب مارو باش....مثلا اومدیم شام کوفت کنیم...ولی از یه طرف غصم گرفت که علی عطا اینجوری شده بود.شاید به قول مادر جون یه حکمتی داشت.
از رو پله ها نمیتونستم بکشونمش.میترسیدم کمرش درد بگیره یا خدایی نکرده طوریش بشه.یکم کلمو خاروندم که دیدم هیچ راهی نیست و من هم مجبورم.با هزار بدبختی از کمرش دستامو قلاب کردم دورش تا سرشو نخاعش به جایی نخوره.هرم نفساش به گردنم میخورد.داغ شدم.واسه اینکه بیشتر از این بهم نزدیک نشیم با تمام قوا کشوندمش تو خونه.دیگه تموم شده بود...ولی نمیدونستم ببرمش کجا؟مسلما نمیتونستم از 24 تا پله ببرمش بالا.چون نه زورش بود نه مانتوم چیزی ازش مونده بود.واسه همین کشوندمش تو سالن پشتی.رفتم از تو اتاقش بالش و پتوشو اوردم.قبل از این که از اتاق خارج شم از تو کمد لباساش یه لباس استین بلند طوسی رنگ که دکمه دار بود و راحت تنش میرفت و برداشتم.به ساعت نگاه کردم.3 بود.1 ساعت دیگه همه واسه نماز صبح بیدار میشدن.سریع تر رفتم پایین و رخت خواب و واسش پهن کردم.با احتیاط بلندش کردمو لباسشو تنش کردمو کشوندمش رو رخت خواب.هنوز داشت تو تب میسوخت.گریه ام در اومد.دوست نداشتم تو این وضع ببینمش.سریع یه دستمال نم دار و برداشتمو بردم رو سرش گذاشتم.اینقدراین کارو کردم که دیدم ساعت 15 دقیقه به 4 بود.خدا رو شکر تبش پایین اومده بود.سریع قبل از رسیدن کسی مانتومو برداشتم و یه طی هم رو پارکتا کشیدم تا جایی کثیف نشده باشه.خسته و هلاک رفتم تو دستشویی.صورتمو با اب سرد شستم.شکمم صدا میداد.خوبگشنم بود....واااای یاد قابلمه افتادم...سریع وضو گرفتم و از دستشویی زدم بیرون....تا من خارج شدم اذان و گفتن....وای حالا چه کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سریع دویدم تو باغ و تو تاریکی قابلمرو پیدا کردم اما تا خواستم برش دارم پام رفت رو یه چیزی و صدای خورد شدنشو شنیدم.باتعجب زیر پامو نگاه کردم.از چیزی که میدیدم نزدیک بود سنگ کوپ شم.
باورم نمیشد.گوشی حمید و که تقریبا میشه گفت چیزی از LCD نمونده بود و برداشتم.حالا چه کار کنم؟؟؟چه جوابی بهش بدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گوشی رو برداشتمو با قابلمه دویدم سمت خونه.یکم سر و گوش جنبوندم دیدم کسی تو سالن و اشپزخونه نیست.خیالم راحت شد و قابلمه رو گذاشتم تو یخچالو درشو بستم.سرمو به در یخچال تکیه داده بودمو داشتم به گوشی حمید فکر میکردم که صدای خاله منو از جا پروند:
_حنانه؟خاله نصفه شبی تو اشپزخونه چه کار میکنی؟؟؟؟
به خدا اگه یه سوسک میدیدم اینقدر نمیترسیدم با صدای ملتهب گفتم:
_س.سسلام...وای خاله ترسیدم
_سلام.ببخشید.جواب سوالمو ندادی خاله؟؟؟؟؟
_اومده بودم اب بخورم خاله جون.
با تعجب نگاهم کرد انگار که دروغ میگم.منم برو خودم نیاوردمو گفتم:
_خاله جونم؟؟میشه یه سجاده با مهر بهم بدین
تعجبش بیشتر شد.با صدای متعجب گفت:
_چادر و سجاده؟!؟!؟!؟!؟واسه چی؟؟؟؟؟
واسه خنده
_خب معلومه خاله جونم واسه نماز خوندن دیگه
_مگه تو نماز بلدی؟؟؟؟
_اره.دیروز ریحانه یه چیزایی یادم داد.ولی خوب الانم از شما یاد میگیرم.مگه اشکالی داره؟؟؟؟؟؟
_نه نه اتفاقا خیلی هم خوبه.
باهم از اشپز خونه اومدیم بیرون.نگاهم به علی افتاد.خدارو شکر نفس میکشید.من سلامتی علی عطا رو اول از خدا بعدم از شکمم داشتم.



فصل چهارم........

با صدای داد حمید گوشامو گرفتم.با خشم اومد جلو و سه تا پشت هم زد زیر گوشم.
اشکام از رو گونه هام سر خوردن..باورم نمیشد حمید منو زده باشه
_دفعه اخرت باشه.وقتی دارم باهات حرف میزنم سرتو مثله کبک نکن تو برف احمق و بعد از اتاق خارج شد
از صبح تا حالا در به در دنبال گوشیش بود.....اخر سر دلم نیومد بهش نگم.با پشیمونی بهش گفتم که من برش داشتم.داشت بهم فحش میداد که منم گوشامو گرفتم تا نشنوم...که اونم نامردی نکرد و 3 تا پشت هم زد تو گوشم....پست فطرت....
من نمیدونم از کی تاحالا فحش های بد شده حرف زدن...همونطور که گریه میکردم رفتم لب پنجره.صدای علی عطا و ریحانه میومد که داشتن با هم شوخی میکردند....خوش به حالشون اینا هم خواهر و برادرن ما هم خواهر و برادریم.به علی عطا نگاه کردم خدارو شکر علی عطا بهتر شده بود.سر ناهار سوپ خورد.تو کل مدتی که پایین تو سالن بودم یه بارم نگاهش نکردم...خودش اینو ازم خواسته بود.نماز ظهرم با ریحانه خوندم.به نظر من نماز خیلی ارامش بخشه ولی نمیدونم چرا از بین نماز های به قول ریحانه یومیه نماز مغرب و بیشتر دوست دارم.نماز ظهرم چون رکعت هاش زیاده باعث میشد چند جارو اشتباه بخونم.ولی خب ریحانه کمکم میکرد.رو تختم نشستمو هندزفری رو تو گوشم فرو کردم و به اهنگ rihana گوش دادم:


On the first page of our story
در صفحه اول داستان ما
The future see med so bright
اینده خیلی روشن به نظر میرسید
Then this thing turned out so evil
بعد از این به چیز بدی تبدیل شد
I don’t know why I’m still surprised
من نمیدونم چرا هنوز متعجبم
Even angels hare their wicked schemes
حتی فرشته ها هم طرح های بد و شر دارن
And you take that to new extremes
و تو اونو به بالا ترین حالت میبری
But …..



داشتم با گریه به اهنگ گوش میدادم که یکدفعه در باز شد و ریحانه اومد تو.هندز فری رو از تو گوشم در اوردم و گفتم:
_بهت یاد ندادن در بزنی؟؟؟
_من در زدم تو نشنیدی!!!!!!!
_اره داشتم اهنگ ریحانا رو گوش میکردم.
_و همراهش گریه هم میکردی نه؟؟؟؟؟و به اشکام اشاره کرد.سرمو به نشونه اره تکون دادم
بادستش اشکامو پاک کرد و گفت:
_ حال داری بریم چند جا خرید؟؟؟؟؟؟؟؟
خندیدمو گفتم:
_زیاد.منو تو دیگه؟؟؟؟؟
_نه علی عطا هم میاد
با تعجب پرسیدم:
_ مگه حالش خوبه؟؟؟؟
_مشکوک نگاهم کرد و گفت:
_ تواز کجا میدونی؟
داشتم سوتی میدادم واسه همین گفتم:
_از اونجایی که ما همه زرشک پلو خوردیم و اون فقط سوپ
انگار خیالش راحت شد چون یه لبخند زد و گفت:
_اره.خودش گفت که بریم.بعد در حالی که رقص نورشو زده بود تو برق گفت:
_حنانه به اقا حمیدم بگو اگه ....دوست داشتن بیان....
زدم زیر خنده و گفتم:
_شما خواهر برادر کلا حالتون بده...بابا به خدا من و حمید اول شخص مفردیم نه سوم شخص جمع
ریحانه هم زد زیر خنده.و بعد در حالی که مثل لبو شده بود گفت:
_زودتر حاضر شو که دیر نشه
دستمو دو طرفه رونهای پام گذاشتمو کمی خم شدم و گفتم:
_الساعه مادموازل
لبخند دیگه ای زد و در حالی که با دستش مخ من و نشون میداد گفت:
_تعطیله نه؟؟؟اشکال نداره از خدا میخوام شفات بده واز در رفت بیرون
لبخندی زدم و به سرعت نور حاضر شدم.


یه مانتو خردلی با شال سفید سرم کردم.و چادر و انداختم رو سرم.و سریع از اتاق زدم بیرون.تو راه پله ها حمید و دیدم و پرسیدم:
_نمیای؟
جوابمو ندا د و رفت از پله ها بالا.شونه هامو بالا انداختم.من باید ناراحت باشم ۳ تا زده تو گوشم اونوقت این قهر میکنه.تو سالن وایستادم دیدم که ریحانه نیست فریاد زدم:
_ریحانه من اماده تو باغ وایمیستم تا تو بیای.
رفتم تو باغ و اروم اروم به سمت ماشین حرکت کردم.
هنوز کامل نرسیده بودم به ماشین که یکی گفت:
_تو دیشب تو باغ بودی مگه نه؟؟
برگشتم سمتش.سعی داشتم خیلی عادی صحبت کنم تا صدام نلرزه.
_سلام
تسبیحشو دور مچ دستش انداخت و نگاهشو دوخت به جلو کفشام و گفت:
_سلام.....جواب منو بده.دیشب تو باغ بودی؟؟؟؟؟؟؟خدایا این چی میخواد بدونه.همینطور که داشتم با بندینکایی که رو چادر عربیم بود ور میرفتم گفتم:
_بله بودم.
صداش حرصی شد وگفت:
_اونوقت واسه چی؟؟؟؟؟؟
لجم و داشت در می اورد.واسه باند پیچی. خوب بدبخت من اگه نبودم که تو الان اینجا نمیتونستی مثله برگ چغندر قد علم کنی و این بچه سوالارو ازم بپرسی.
_با شما بودم.جواب منو بده
خب اگه میگفتم که ابروی خودم میبردم ولی دروغم نمیتونستم بگم.ناخنامو تا ته کردم کف دستم تا چیزی بهش نگم
_اومده بودم یه چیزی بخورم
عصبی شد.دو قدم رفت سمت ماشین.دستشو به ته ریشش کشید وبا صدایی که حرص توش معلوم بود زیر لبی گفت:_لا اله الله اله.....
بعد تن صداشو اورد بالا و با حرص در حالی که هنوز چشماش به جلو پاهام بود داد زد و گفت:
_منو خر فرض کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟لابد اومده بودی درختای خشک باغ و بخوری؟؟هان؟؟؟؟؟
دیگه داشت اون روی سگ منو بیدار میکرد تا هر چی بلدم و بلد نیستم و بگم.یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
_فکر نمیکنم به شما مربوط باشه.
انگار اتیشش زدن اومد جلوم وایستاد.ترسیدم و یه قدم رفتم عقب.میخواست نگاهم کنه ولی با خودش کلنجار میرفت و سرش پایین بود و تند تند نفس میکشید.اخر سر اروم شد و زیر لبی گفت:
_لعنت خدا بر دل سیاه شیطون
و رفت سوار ماشین شد

 
من نمیدونم این چرا تا کم میاورد شیطون بدبخت و فحش میداد.از دستش کلافه شده بودم و وایستادم تا ریحانه بیاد.بالاخره بعد ۱۰ دقیقه معطلی تشریفشو اورد.یه شال بادنجونی سرش کرده بود که خیلی قشنگش کرده بود.قبل از اینکه سوار ماشین شه کمی رنگ به رنگ شد و گفت:
_راستی حنانه.....
کمی سرشو انداخت پایین و گفت:
_اقا حمید نمییان؟
لبخند کوتاهی زدمو گفتم:
_نه.بهش گفتم چیزی نگفت.
سرشو اورد بالا و گفت:
_باشه بریم.
با اعصابی خط خطی رو صندلی عقب نشستم و ریحانه هم جلو.تو کل راه ریحانه شیطنت میکرد و علی عطا هم میخندید.منم واسه اینکه تابلو نباشه که عصبیم لبخند ژکوند میزدم.علی عطا جلوی یه پاساژ خیلی بزرگ نگه داشت و گفت:
_همینجا وایستید من برم ماشینو پارک کنم و بیام.
ریحانه هم گفت:
_چشم داداشی
و بعد جفتمون پیاده شدیم
بعد چند دقیقه اومدو گفت:
_خب بریم.
ریحانه دستشو کشید وگفت:
_کجا؟؟؟؟؟؟اول باید قول بدی هر چی خواستم بخری و نه نو هم نداریم.
علی عطا دست ریحانه رو کشید وگفت:
_چشم ابجی خانوم.بیا زودتر بریم تا حسین نبسته
بااین حرفش سه تایی حرکت کردیم.سوار پله برقی شدیمو رفتیم طبقه دوم.از رو پله ها کنار رفتیمو وارد یه مغازه ته سالن شدیم که انواع و اقسام مانتو داشت.یه پسر جوون هم سن وسال علی عطا داشت پشت میز با تلفن صحبت میکرد وسرش پایین بود.علی عطا خیلی بلند بالا سلام کرد:
_سلام و علیکم برادر حسین گل گلاب
پسرجوون که اسمشم حسین بود سرشو اورد بالا و با دیدن علی عطا لبخند پهنی زد و با یه خداحافظی عجولانه تلفن قطع کرد.قیافش اشنا بود.یکم به مخم فشار اوردم....اها یادم اومد همون پسرس که تو محرم پشت لباسش با گل نوشته بود یا حسین و از مردم با چایی پذیرایی میکرد_به به سلام ببین کی اینجاست....میگفتی مرغی جوجه ای چیزی سر میبریدیم
و بعد به علی عطا خیلی مردونه دست داد.

 
_کم پیدا شدی حسین.سایت سنگین شده؟
حسین اخم کرد و گفت:
_اره.درگیر کارای شمیمم.هرروز بیشتر از قبل قلبش درد میگیره.
بعد انگار مارو تازه دیده باشه سرشو انداخت پایین و گفت:
_سلام.خوب هستید؟؟؟؟ترو خدا ببخشید اصلا یادم نبود شماها هم اینجا هستید.
منو ریحانه هم سلام کردیم.بعد ریحانه رو به علی گفت:
_تا شما با حسین اقا مشغولین منو حنانه هم میریم مانتوها رو میبینیم.
علی عطا هم لبخندی زد و گفت:
_برین ولی تروخدا منو ورشکستم نکنی!!!!!!!!!!!!!!
ریحانه دست منو کشید و رفت دم گوش علی عطا و گفت:
_چــــــــــــــــــــشم اقا داداش.
چشمشو خیلی غلیظ گفت که علی عطا به خنده افتاد
با هم رفتیم ته مغازه و شروع کردیم به دید زدن مانتوها.یه دختره هم تو مغازه بود ومدام از جنسا تعریف میکرد.همونطور که ریحانه در حال انتخاب کردن بود گفتم:
_ریحانه این خوشگله؟؟؟؟
برگشت منو نگاه کرد و گفت:
_ اره خیلی برو بپوش.
گفتم:
_وایسا چند تا دیگه هم انتخاب کنم میرم میپوشمش.
سرشو تکون داد که یعنی باشه.دوباره شروع کردم به انتخاب کردن مانتو ها.بالاخره سه تارو برداشتم ورفتم تو اتاق پرو.اولی یه مانتو ی مشکی رنگ بود که خیلی معمولی بود ولی تن خورش فوق العاده بود.خوشم اومد ولی یکم بدن نما بود و منم که نمیتونستم جایی بپوشمش.دومی یه مانتو ابی زنگاری بود که از پشت مدل زیپ دار بود ولی با دکمه از جلو باز و بسته میشد.از اینم خوشم نیومد.اخرین مانتو همونی بود که ریحانه گفت بپوشم.یه مانتو یشمی بود که بلند تا روی زانو بود و پایینش حالت پیلی دار بود و پشتشم کلاه داشت.جوری که به عنوان شالم میشد ازش استفاده کرد.به نظرم این از همشون قشنگ تر بود.در اتاق پرو و باز کردم و ریحانه رو صدا زدم ولی کسی نبود.دختر فروشنده هرو دیدم که داره میره سمت میز حسین.حسینم سرش با یه مرد گرم بود و داشت در مورد چیزی صحبت میکرد.اومدم بیرون از اتاق پرو ببینم ریحانه کجاست که صداش غافلگیرم کرد:
_خیلی بهت میاد همینو بردار
با بهت برگشتم عقب.علی عطا در حالی که صورتش قرمز شده بود و سرش پایین بود پشتم وایستاده بود.جواب دادم:
_واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
انگار داشت به زور نفس میکشید.یه نفس عمیق کشید و گفت:
_ار...ره مبارکت باشه.

وبعد از جلو چشمام رفت.


از فروشگاه اومدیم بیرون.همون مانتو رو به اضافه یه جین مشکی براق برداشتم ولی حسین پولشوازم نگرفت و گفت که بعدا با علی عطا حساب میکنه ولی من اینقدر گفتم که بالاخره نصف قیمت پولشو باهامون حساب کرد.ریحانه هم یه مانتو طوسی ساده با یه مانتو مشکی مجلسی و یه شلوار کتون کرم خرید.از اون مغازه اومده بودیم بیرون.ریحانه بر خلاف افکارم که خیلی منزوی و گوشه گیر بود برعکس بود یعنی اگه تو موقعیت زمانی که هیچ مردی پیشش نبودن جز داداش و باباش جلو کسی شیطنت میکرد و بلند میخندید.ولی در عوض وقتی یه مرد غریبه تو جمع حضور داشت چنان گارد میگرفت که باورت نمیشد این همون ریحانه شلوغ باشه.داشتم دنبالشون میرفتم.ریحانه دست علی عطا رو میکشید و میبرد جلو ویترین بوتیک ها و ازش در مورد لباسا نظر میخواست.اگه علی عطا لبخند میزد یعنی خوبه اگه نمیزدم دوباره جلو ویترین یه بوتیک دیگه بودیم.اخر سر خود ریحانه گفت:
_علی این اخرین مغازس دیگه خسته شدم ولی تروخدا چشماتو بازکن ببین کدوم خوبه بخرم در غیر این صورت دوباره باید منو ببری بیرون تا چیزی که میخوام و بخرم.علی عطا دستی به ته ریشش کشید وگفت:
_برو تو ببینم چی میتونه نظر منو جذب کنه؟؟؟؟؟؟
سه تایی وارد بوتیک شدیم و شروع کردیم به دید زدن.از دست انتخابای ریحانه کلافه شدم.یا همشون یقه بسته بود یه گشاد و پیرزنی.نمیدونم شایدم من اینجوری میدیدم.شاید چون من باز و تنگ و چسبون دوست داشتم لباسای گل و گشاد پوشیده ی انتخابی ریحانه واسم اینقدر بیریخت بود.ولی در هر صورت من خوشم نمیومد واسه همین از اونا دور شدم و رفتم سمت دیگه ی بوتیک.با دستم لباسارو لمس میکردم.یه لباس کله غازی توجهمو به خودش جلب کرد.طرحش خیلی جالب بود.با خط فارسی و رنگ نقره ای شعر روش نوشته بود.برش داشتم.میدونستم بدون پرو هم بهم میخوره.داشتم با لباس میرفتم سمت صندوق که نگاهم به یه لباس خیلی جالب افتاد.ست دختر و پسر بود.خیلی خوشگل بود.همون طرحی که دخترونه بود و علامت دختر روش بود یکی دیگه مثله همون واسه پسر بود با علامت پسر.دوست داشتم بخرمش.رفتم جلو صندوق و لباسارو حساب کردم که دیدم علی عطا و ریحانه هم دارن با چند تا لباس میان سمتمون.
_خسته نباشی ریحانه جان!!!چی خریدی؟؟؟؟
علی عطا گفت:
_تا شماها دارین با هم حرف میزنین این لباسا رو بده به من حسابشون کنم.
ریحانه لباسا رو داد به علی عطا و دست منو گرفت و کشوند یه گوشه که سر راه نباشیم
_تو بگو چی خریدی؟
_من...یه لباس خیلی خوشگل با یه ست دختر و پسر تو چی خریدی؟؟؟؟؟؟؟؟
_منم چند تا دست لباس تک یا با شلوارشو خریدم.وای حنانه دارم از خستگی تلف میشم
_من بدتر از تو تازه من دیشبم نتونستم بخوابم و تا اذان بیدار بودم.
_خوب بریم.
سرمو برگردوندم با دیدن علی عطا که داره با دلخوری نگاهم میکنه سرمو انداختم پایین و با ریحانه از پاساژ اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.تو راه ریحانه از بس خسته شده بود بیهوش شد و منم سرمو به شیشه تکیه دادمو چشمامو بستم.
یعنی میشه علی عطا یه روز مال من شه.منم این لباس و بهش هدیه بدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟یعنی میشه منو اون با هم خوشبخت شیم؟؟؟اصلا بهم میرسیم؟؟؟؟یعنی اینقدر که من دوسش دارم اونم دوسم داره؟؟؟؟
صدای اهنگ بی کلام تو ماشین پیچید.چشمامو باز کردم .گفت:ببخشید بیدارت کردم؟؟؟؟
سرمو برگردوندم سمت خیابونو گفتم:
_نه بیدار بودم داشتم فکر میکردم.
_به چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خیره بهش نگاه کردمو گفتم:
_به تو
نگاهش و اورد بالا اما قبل از اینکه به من نگاه کنه دوباره چشماشو به خیابون دوخت....

 

_چه فکری در مورد من میکنی؟؟؟؟؟؟
با حرص گفتم:
_اسمش فکره اگه قرار بود شما هم بدونی که دیگه اسمش فکر نبود
دور یه میدون دور زد و گفت:
_اره خب حرفت قبول ولی این فکر در مورد منه.میخوام بدونم چه فکری؟؟؟؟؟؟
سرمو به شیشه فشار دادم و چشمامو بستم و گفتم:
_به اینکه چرا اینقدر مجهولی.چرا خود درگیری با خودت داری؟؟؟
صدای پوزخندش و شنیدم.
_اونوقت چطور به این نتیجه رسیدی؟؟؟
چشمامو باز کردم.سعی کردم نگاهش نکنم:
_از اونجا که رفتارت دوگانه است.از اونجایی که نمیدونی چی میخوای.به این میگن خود درگیری.بهت پیشنهاد میکنم خودتو به یه دکتر معتبر نشون بدی.
دستاشو رو فرمون مشت کرد و گفت:
_چی باعث شدی فکر کنی من خود درگیرم؟؟؟؟؟
از صندلیم کنده شدم و سرمو بردم جلو گفتم:
_یعنی خودت نمیدونی؟؟؟؟؟فکر نمیکنی باید دست از این رفتار اقا منشانت برداری؟بست نیس اینقدر تو کار من دخالت کردی؟؟؟؟؟
_اما من تا ندونم دیشب تو تو باغ چه کا میکردی دست بردار نیستم.
با حرص دستامو مشت کردمو گفتم:
_گشنم بود.اومدم غذا کوفت کنم که دیدم یکی داره گریه میکنه.دیدم از حال رفتی کشوندمت تو خونه.تموم شد بیست سوالیتون؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه تای ابروش رفت بالا و گفت:اونوقت منو چجوری بردی تو خونه؟؟؟؟
دستمو گذاشتم رو پیشونیمو گفتم:
_نترسین بغلتون نکردم مانتومو پهن کردم زیرتون و با مانتوم کشوندمتون تو خونه.
ماشین جلوی در نگه داشت.در حالی که پیاده میشدم رو به علی عطا با اخم گفتم:
_من جای شما بودم به جای سوال و جواب سعی میکردم خودمو به دکتر نشون بدم.
و بعد در و خیلی محکم بستم.طوریکه فکر کنم ریحانه از خواب پرید.با اعصابی داغون وارد خونه شدمو از پله ها بالا رفتم و خودمو تو اتاقم انداختم.

 

فصل پنجم...........

اینقدر خوشحال بودم که حد نداشت.دلم میخواست جیغ بزنم ولی حمید بد عنق کنارم خواب به خواب رفته بود .بالشمو کردم تو دهنم و یه جیغ خفه زدم.دلم خواست برم تو باغ و خوشحالیم و با اسمون سهیم شم.واسه همین مانتومو پوشیدمو و یه شال ابی سرم کردم و از پله ها خیلی اروم پایین رفتم.نمیدونم چرا بی خوابی مدام میومد سراغم.امشبم که داشتم تو ایمیلام میگشتم که دیدم بابا ایمیل واسم داد که واسه عید ایرانن.شاید کمتر از یک هفته دیگه.میخواستم جیغ بزنم از خوشحالی نصفه شبی انرژیم افزایش پیدا کرده بود.از راه پله اومدم تو سالن و نگاه کردم دیدم کسی نیست.واسه همین دو تا دستام و کردم تو جیب مو به جیبام فشار اوردمو با دستام مانتومو دور خودم پیچیدم و از در بیرون رفتم.هوا خیلی سرد نبود ولی بی سوزم نبود.یه نفس عمیق کشیدم و راه افتادم تا برم وسط باغ.دلم هوس دویدن کرده بود.تا وسط باغ یک نفس دویدم.بعد یکدفعه وایستادم.صدای خوندن میاومد.حدس میزدم علی عطا هم تو باغ باشه.در واقع یکی دیگه از دلایلی که اومدم تو باغ واسه خاطر علی بود.بعد بحث پریروز دیگه جلو هم افتابی نشدیم.خیلی به وجودش نیاز داشتم.کمی به طرف صدا نزدیک شدم و به یه درخت تکیه دادم.نشستم تا صداشو گوش بدم.صداش واسم ارامشی بود که خودم نمیدونستم.همیشه تصورم از عشق یه چیز دیگه بود.ولی هیچ وقت فکر نمیکردم عاشق کسی بشم که گاهی اینقدر رو اعصابمه که دلم میخواد سرشو بکوبم تو دیوار.من نمیدونستم علی هم منو دوست داره یا نه ولی از خودم مطمئن بودم.من اینو وقتی فهمیدم که با ناباوری فهمیدم دارم گریه میکنم واسه نداشتن علاقه علی به خودم گریه میکنم.صداش پر از بغض بود.همچنان قران و با صوت میخوند که دلم ضعف رفت.دلم میخواست برم پیشش و از ته دل زار بزنم ولی توانشو نداشتم.
خسته بودم دلم میخواست با وجود علی زندگی کنم.همش خودمو لعنت میکردم که چرا به این سفر اومدم.لعنت به من.بغضش شکست.صدای هق هقشو میشنیدم.با صدای دلم همراه شدمو منم اروم اروم زدم زیر گریه.صداش نصفه نصفه می اومد.همونطور که گریه میکرد تیکه تیکه با بغض قران و هم میخوند.اشکام میومد.نمیتونستم خودمو کنترل کنم.میخواستم بلند شم و برم پیشش بهش بگم گریه نکنه.اشکام تند و بی وقفه گونمو خیس میکردن.پاهامو تو خودم جمع کردم و سعی کردم ساکت باشم.گلو درد گرفته بودم.بغض داشت خفه ام میکرد.نمیتونستم دووم بیارم.گلوم مثل یه گردو باد کرده بود و داشت بهم فشار میاورد.صداش هنوزم میومد.انگشت اشارم و گاز گرفتم تا صدای گریم بلند نشه.واقعا حس بدی بود.همینجوری داشتم گریه میکردمو دستمو فشار میدادم که دیدم صداش یه دفعه قطع شد.همونجور که داشتم با صدای خیلی ارومی ناله میکردم و اشک میریختم برگشتم ببینم چرا ساکت شده که دیدم رفته تو سجده و شونه هاش داره میلرزه.وای خدا جون الان که خفه شم.مدام اب دهنمو قورت میدادم تا بغضم از بین بره ولی بدتر میشد.صدای خیلی ارومش میومد که میگفت:
_چرا خدا جون چرا......
خدا چرا جوابشو بهش نمیدی که اینقدر داغون نباشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به نظرم علی خیلی لطیف و حساس بود.نمیدونم شایدم من اینجوری حس میکردم.همینجوری نگاهم بهش بود که دیدم سرشو اورد بالا و به من نگاه کرد.نمیدونم شاید من اشتباه میدیدم.اما تا نگاهش و رو خودم ثابت دیدم بلند شدم و با دو خودم و رسوندم به خونه و از پله ها بالا رفتم و اروم وارد اتاقم شدم.دیدم نمیتونم خودمو کنترل کنم واسه همین رفتم تو حمام و و با لباس زیر اب خنک وایستادم.من چه خوش حال بودم.من میخواستم خوشحالیم و با اسمون تقسیم کنم ولی حالا دارم از گریه ی کسی که عاشقانه دوسش داشتم گریه میکردم.صدای اب اجازه داد صدای بغضمو بشکونم و گریه کنم.حالم بد بود.دلم میخواست میتونستم تو حموم میموندم.از زیر اب اومدم بیرون و با لباس های خیس رو تختم دراز کشیدم.هنوزم اشکام در حال ریزش بود.هندز فری رو برداشتمو و یه اهنگ بی کلام گذاشتم.اشکام انگار تازه راه پیدا کرده بودن.سرمو تو بالش فرو کردمو از ته دل زار میزدم.سرمو از رو بالش بلند کردمو ساعت رو میز و نگاه کردم دیدم ساعت ۳ یعنی ۱ ساعت دیگه اذان میگفتن.بلند شدم رفتم وضو گرفتم و با همون لباسا نشستم پای سجاده ای که خاله داده بود واسه خودم تا باهاش نماز بخونم.سجاده رو باز کردم و سجده کردم و تو دلم شروع کردم به درد و دل کردن:
_خدا کمکم کن.نزار از دستش بدم.مارو بهم برسون.من میخوام اون مال من باشه ولی میخوام اون هدیه تو به من باشه......
میخوام که نگاهش و صداش متعلق به من باشه....
بلند شدمو چادر و سرم کردم شروع کردم به نماز خوندن.هر چی بلد بودم میخوندم.فقط دوست داشتم منم ارامش بگیرم...نمیدونم خدا قبول میکرد یا نه ولی من فقط میخواستم به التماسش بیافتم و ازش علی رو بخوام........
تا بعد نماز صبح بیدار بودم و از خدا علی عطا رو خواستم تا اینکه سر سجاده خوابم برد.

 

 
_حنا پاشو......پاشو حنانه....
صبح با تکون ها ی دست حمید که به کمرم میخورد بیدار شدم.چشمام میسوخت.دستمو گذاشتم رو چشمام وچشمامو ریز کردم و با صدایی که واسه خودم اشنا نبود گفتم:
_ساعت چنده؟؟؟؟نمیشه یکم بیشتر بخوابم؟؟؟؟؟؟
_نه پاشو ببینم.باید بریم دنبال خونه.پاشو دیگه خرس تنبل
تو جام نیم خیز شدم.تمام تنم درد میکرد.چشمام کم کوچیک بود حالا فکر کنم دیگه الان اندازه نخود شده.لباسام هنوز نم داشت و چادرم از رو سرم در اومده بود.
_چی؟؟؟؟؟خونه؟؟؟واسه کی؟؟؟؟
خنده ای کرد و گفت:
_واسه خودمون
_واسه خودمون؟؟؟؟؟؟
_حالا تو پاشو خودت میفهمیو بعدش رفت سمت کمد
تنم درد میکرد گفتم:
_حمید نمیتونم.تمام تنم درد میکنه.
_خودتو لوس نکن...پاشو دیر میشه_باور کن نمیتونم.
حمید بدو اومد سمتم و دستشو گذاشت رو پیشونیم:
_ای وای تو چی شدی یه دفعه؟؟؟تبت تخم مرغ و ابپز که هیچی میسوزونه.بعد سریع دستشو انداخت دور کمرمو منو از رو زمین بلند کرد و از پله ها سرازیر شد به سمت پایین.موهام رو هوا تاب میخورد.حمید یکم استرس داشت.میدونستم واسه چی استرس داره.بی حال بودم.اصلا حس و رمقی واسه تکون دادن خودم نمیکردم.گوشام نمیشنید.فقط دیدم که یکی موهامو کشید و من دیگه هیچی نفهمیدم.
**************
چشمامو باز کردم.تار میدیدم...چند بار بستمو باز کردم تا دیدم که تو اتاق نا اشنا هستم.سرمو چرخوندم که دیدم ریحانه کنار تخت وایستاده و داره نماز میخونه.به سرمم نگاه کردم .سرمم در حال تموم شدن بود.
به تخت بغل نگاه کردم یه زن جوون که ساعدش رو چشماش بود و روش خوابیده بود.
_خوبی؟؟؟
به سمتش برگشتم و با لبخند گفتم:
_اره بابا پشه لگدم زده بود.چند ساعته بیمارستانم؟؟؟؟؟
در حال جمع کردن سجادش گفت:
_ساعت؟؟؟یک روز و۲۰ ساعت بیهوش بودی خانوم خانوما


قسمت بعد

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
سایت عاشقانه لاوسیب با هدف ارائه بهترین مطالب عاشقانه ، شعر عاشقانه ، رمان عاشقانه ، عکس عاشقانه ، داستان عاشقانه ، دل نوشته عاشقانه ، کلیپ عاشقانه ،اس ام اس عاشقانه و ایجاد محیطی صمیمی و دوستانه در تاریخ 1394/4/2 فعالیت خود را آغاز کرده است. هرگونه انتقاد و پیشنهادی پذیرفته می شود.
ثبت شده در ستاد ساماندهی پایگاه های اینترنتی کشور
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    سایت چطوره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1112
  • کل نظرات : 337
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 264
  • آی پی امروز : 30
  • آی پی دیروز : 203
  • بازدید امروز : 106
  • باردید دیروز : 463
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 1,768
  • بازدید ماه : 3,618
  • بازدید سال : 37,400
  • بازدید کلی : 1,976,281