داستان واقعی تقاص
دو ماه میشد که با یه پسر نامزد بودم
منو تو امامزاده دیده بود
شب که من طبق معمول داشتم شیطونی میکردم
دیدم یکی داره نگام میکنه اهمیت ندادم .
بقیه داستان در ادامه مطلب..
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
طراحی سایت تخفیفان | 0 | 122 | nonegar98 |
دوستان عزیزی که در این زمینه تخصص دارند میشه لطفا کمک کنید!!! | 0 | 120 | amirali96 |
اجرای دیوار سبز | 0 | 127 | amirali96 |
تابلو چلنیوم | 0 | 131 | saraariana |
یونیت هیدرولیک | 0 | 131 | amirali96 |
لاستیک درار و بالانس | 0 | 124 | amirali96 |
سیلندر هیدرولیک | 0 | 147 | amirali96 |
تانک ازت | 0 | 161 | amirali96 |
شیر هیدرولیک | 0 | 187 | amirali96 |
ساخت سیلندرهای هیدرولیک | 0 | 129 | amirali96 |
تابلو چلنیوم ارزان | 0 | 161 | saftysign |
تکست محسن یگانه فکر تو | 0 | 162 | amirali96 |
داستان واقعی تقاص
دو ماه میشد که با یه پسر نامزد بودم
منو تو امامزاده دیده بود
شب که من طبق معمول داشتم شیطونی میکردم
دیدم یکی داره نگام میکنه اهمیت ندادم .
بقیه داستان در ادامه مطلب..
یه پسر با یه نگاه از یه دختر خوشش میاد ، و عشق اول از طرف اون شروع می شه ،
تا جایی كه زندگیشو پای عشقش می ذاره .... اما دختره حرفشو باور نمی كنه ،
چون : یه چیزایی از قبل دیده و شنیده .
داستان کوتاه می خوام بفهمی چقدر عاشقت بودم ..!
دختر : شنیدم داری ازدواج میکنی . . . مبارکه ! خوشحال شدم شنیدم . . .
پسر : ممنون . . . انشالله قسمت شما !
دختر : می تونم برای آخرین بار یه چیزی ازت بخوام ؟!
پسر : چی می خوای ؟
دختر : اگه یه روز صاحب یه دختر شدی می شه اسم منو روش بذاری؟
پسر : چرا ؟! می خوای هر موقع که نگاش میکنم . . . صداش می کنم . . . درد بکشم ؟!
دختر : نه . . . !!
آخه دخترا عاشـــــــق باباهاشون می شن ..
می خوام بفهمی چقدر عاشـــــقت بودم . . . !
از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟
خداوند پاسخ داد : دستور کار او را دیده ای ؟
او باید کاملا” قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد
بقیه داستان رسم عشق در ادامه مطلب..
داستان عاشقانه مادرانه
خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود . او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام ویکی زندگی می کند.
کاری از دست خانم حمیدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود.
بقیه داستان در ادامه مطلب..
داستان عاشقانه قلب
روزی مرد جوان و بلند بالائی به وسط میدانگاه دهکده رفت و مردم را دعوت به شنیدن نمود . او با صدای رسائی اعلام کرد که : ” صاحب زیباترین قلب دهکده می باشد ” و سپس آنرا به مردم نشان داد .
اهالی دهکده وقتی قلب او را مشاهده کردند ، دریافتند که گرد و بزرگ وبسیار صاف بوده و با قدرت تمام و بدون نقص میتپد . لذا همگی به اتفاق ، ادعای او را پذیرفتند.
بقیه داستان در ادامه مطلب..
داستان عاشقانه و آموزنده باز باران
باز باران با ترانه با گهرهای فراوان میخورد بر بام خانه
یادم آید روز دیرین گردش یک روز شیرین…..
هر وقت باران میگرفت این شعر به مغزش هجوم می آورد.و به سرعت پرتاب میشد به کوچه باغهای کودکیش؛ کوچه های باریک و پیچ در پیچ خیابان بهارستان؛ آن وقتها که هنوز تهران پر بود از باغ و برگ چسبهای پیچیده به دیوارها و خانه های قدیمی.
بقیه داستان در ادامه مطلب..
داستان آموزنده زوج متاهل
پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
بقیه داستان در ادامه مطلب..
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمییافت.
مردی زیرک از ندیمان پادشاه هنگامیکه دلباختگی او را دید و جوان را ساده و خوش قلب یافت، به او گفت: پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بندهی مخلص خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد.
بقیه داستان در ادامه مطلب..
ﭘﺪﺭﻡ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:
” ﺯﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺴﯿﻮﺍﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺭﺷﺖ، ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. “
ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻧﻪ ﻣﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺭﺷﺖ!
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮﺩ: ” ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺷﺎﯾﺴﺘﻪ ﯼ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﺮﺩ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺯﻣﺨﺖ ﻭ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. “
بقیه داستان در ادامه مطلب..
تعداد صفحات : 11